هنوز فراموش نکرده ام و شاید هرگز نتوانم...

بعضي چيزا هرگز فراموشت نميشن، چقدر بده که زمان رخ دادنش مقارن باشه با يه لحظه خاص مثل تحويل سال.

از يادت نميره اون زماني رو که بدون اينکه کوچکترين اختياري براي کنترل خودت داشته باشي، اشکات يکريز و مدام روي گونه هات جاري ميشده. دلت مي خواسته سريع تکه هاي ريز خرد شده غرورتو جمع کني تا احدي نفهمه که پودر شده، دلت نمي خواسته احدي حتي خواهرت شکستنتو ببينه و گيج بشه که چطور ميتونه کمکت کنه. دلت خييلي چيزا رو نمي خواسته اما هيچ چيز به دلخواه تو نبوده هيچ چيز. چقدر بده که امروز دوباره ياد پارسال اين موقع افتادم، چقدر بده.

چقدر بده که تو مسبب تلخي اون لحظه باشي، چون تا ابد به بدي تو ذهن طرف زنده اي و هرگز بخشيده نميشي حتي اگه تلاش زيادي براي بخشيدنت بکنه، بعيده موفق بشه و به فراموشي بسپارهف خيلي بعيده، خيلي...

وبلاگ جدبد

یه خبر داغ دارم برات. شاید از شنیدنش خوشحال نشی اما باید بهت بگم. تو فکر ساخت یه وبلاگ جدیدم که توش به انگلیسی حرف بزنم. نگران نباش. این تصمیم رو گرفتم فقط برای بهتر کردن انگلیسیم والا حرفای ته ته دلمو فقط برای خودت میگم فقط خودت. اونجا بیشتر شاید خاطرات روزانه بگم یا فیلمایی که دیدم رو تعریف کنم یا یه چیزایی مثل این. در ضمن آدرسشو به چند تایی از دوستام میدم که نوشته هامو بخونن نظر بدن ایراد بگیرن و بالاخره کمکم کنن که اوضاع بهتر بشه. بالاخره تصمیم گرفتم یه سامانی به این زبان انگلیسی بدم. لازمه به هر حال. این ابدا به این معنی نیست که دیگه اینجا نمیام. اینجا تنها جاییه که همیشه دلتنگی هامو براش گفتم و سبک شدم.

خیلی وقته

خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم. از وقتی از کسی که هیچ انتظارشو نداشتم غیر منطقی ترین و خودخواهانه ترین رفتار ممکن رو دیدم. از وقتی که به خاطر یه باور اشتباه بزرگترین لطمه رو تو زندگیم خوردم و سخت ترین روزا رو گذروندم.

الان خیلی چیزا تغییر کرده و از همه بیشتر خودم. خیلی حرفا دارم برای نوشتن. کلی برنامه های تازه دارم. در اولین فرصت برات همه چیز رو میگم.

عجیبه زندگی...

بعد از یه پیاده روی طولانی و بی نظیر، سوار مترو شدم و راهی خونه. بیچاره این خانوم دستفروشه بعد از اینکه یه دختره ازش لباس زیر خرید، یه عالمه دعای خوب براش کرد، که به شادی بپوشی، خوشبخت باشی ان شالا، و چند تا دعای خوب دیگه که حتی یادم نیست. ظاهرا از فروش روزش راضی بود. همین که خواست تو ایستگاه امام خمینی با عجله پیاده بشه، مامور ایستگاه دید که جنس همراهشه و با جدیت و عصبانیت بهش گفت "بیا بیرون".

وای که چه سخته دیدن بعضی لحظه ها، چه سخته. عقب عقب رفتن یه زن جوون از ترس، شنیدن پی در پی "معذرت می خوام، آقا ببخشید، معذرت می خوام" ، دیدن حیا و غم، نجابت و فقر، بی گناهی و التماس در چشمانی دردمند، لمس خجالت زنی از شکسته شدن غرورش، احساس لرزش صدایی از ترس یا شاید شرم. بعضی لحظه ها خیلی بیشتر از یک لحظه می گذرند، خیلی بیشتر از یک لحظه. با رفتن آن مامور ایستگاه به اصرار دیگرانی که مثل من تحت تاثیر قرار گرفته بودند، از تشویش و نگرانی زن کم شد. لبخند شرم بود به گمانم، که با نثارش به مسافران و کاویدن عکس العملشان سعی در تعدیل شرایط داشت. در حالی که چادرش را درست می کرد گفت: خدا رو شکر! جنسم زیاد نبود، اما چون لباس زیر بود، درست نبود ازم بگیردش. دلم براش خیلی سوخت، خیلی.

دارم فکر می کنم از عجایب آفرینش شاید یکیش اینه که همه ما آدما ظاهرا تو یه دنیا زندگی می کنیم اما در واقع دنیاهای کاملا متفاوتی داریم. شادی ما، غصه ما، اندازه دنیای ما، زندگی ما، همه و همه منحصر به خود ماست. با این همه تو خدای تک تک مایی. تک تکمونو دوست داری و خیلی خوشحال میشی اگه ما برای آرامش و شادی همدیگه قدمی برداریم. درست مثل پدری که از دیدن تپیدن قلب بچه هاش برای همدیگه غرق شادی میشه. چقدر دلم می خواد خوشحالت کنم، اما خیلی کوچیکم برای این کار، خیلی کوچیک، مگه بازم خودت کمکم کنی.


چه بی اعتباره دنیا


دیروز خبر دار شدم . واقعا از شنیدنش ناراحت شدم. دلم خیلی سوخت برای خودش و آرزوهای محقق نشده اش، برای سختی دیدن غم بزرگ تو چشمای مادر و پدرش، برای لحظه شماری کردنش برای مردن ، برای چیزایی که من حتی ممکنه فکرشم به ذهنم نرسه و اون با تک تک سلولاش لمسش میکنه. دلم سوخت برای خانوادش، برای مادر دل شکسته اش که فقط خدا میدونه چطور روزهاشو شب میکنه و شب هاشو روز. که چطور برای حفظ روحیه دختر جوونش که ثمره عمرشه، لبخند دروغی تحویلش میده و به محض اینکه از اتاق خارج میشه هق هق گریه نفسشو میگیره. که آرزو میکنه کاش جای دخترش خودش دچار شده بود.

سخته بپذیری که از بهمن تا اردیبهشت ناگهان تغییر کنه همه چیز، دخترت که کمتر از یک ساله پرستار شده، به جای مراقبت از بیمارا خودش تو تخت بیمارستان بخوابه. تقلا کنی، از این دکتر به اون دکتر و هر روز حال بچه ات بد و بدتر بشه، پاشو قطع کنن و بهت امید بدن که دیگه مشکل حله و تو با تمام غصه ای که داری باز هم خدا رو شکر کنی که زنده می مونه و به هفته نکشیده از اونم قطع امید کنن و تو منتظر بشینی تا ....

سرطان مغز استخوان!!!

وقتی عالیه برام تعریف کرد، داغ کردم. از بچه های دبیرستانه ولی من هرچی فک کردم یادم نیومد چهره اشو. طفلکی دو سال هم از من کوچیکتره.... وقتی یه لحظه خودمو جاش گذاشتم، ترسیدم و از ترس خیس شدن چشام. چه بی اعتباره دنیا و چه نادونیم ما و خودم از همه نادونتر. یادم میره خیلی چیزا. فراموشکارم انگار تو بعضی زمینه ها. دائم باید یادآوری کنم به خودم: چه بی اعتباره دنیا، چه بی اعتباره دنیا، چه بی اعتباره دنیا. کی خبر داره از یه دقیقه بعدش، کی خبر داره؟!

کوچک ترین مشکلی که پیش میاد هی غر میزنم به خدا، اما یادم میره حتی سالی ماهی یه تشکر کنم که سلامتیم، که انصافا بزرگترین نعمت همین سلامتیه.

براشون صبر و آرامش آرزو می کنم، یه عاااالمه صبر برای خانوادش.... یه عااالمه آرامش برای خودش...

وقت سحر است خیز ای مایه ناز

نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز

کانها که بجایند نپایند بسی

و آنها که شدند کس نمیآید باز

ای وای به حال هر دوی ما


گر حال تو هم چون من آشفته خراب است

گر خواهش دلهای من و تو بی حساب است

ای وای به حال هر دوی ما



برگی از یک نوشته: حکمت های برگزیده از نهج البلاغه  

1.     اگر بر دشمنت دست یافتی، بخشیدن او را سپاس دست یافتن بر وی ساز(حکمت 71)

2.     ناتوان ترین مردم کسی ست که نیروی به دست آوردن دوستان ندارد، و ناتوان تر از او کسی ست که دوستی به دست آرد و او را ضایع گرداند.(حکمت72)

3.     پسر آدم، چون دیدی پروردگارت پی در پی نعمت های خود رابه تو می رساند و تو او را نافرمانی می کنی، از او بترس.(حکمت25)

4.     برترین پارسایی، نهفتن پارسایی ست.(حکمت28 )

5.     سخاوت، بی خواستن بخشیدن است، و آنچه به خواهش بخشند یا از شرم است و یا از بیم سخن زشت شنیدن.( حکمت53)

6.     آن که خود را پیشوای مردم سازد پیش از تعلیم دیگری باید به ادب کردن خویش بپردازد، و پیش از آنکه به گفتار تعلیم فرماید باید به کردار ادب نماید، و آنکه خود را تعلیم دهد و ادب اندوزد، شایسته تر به تعظیم است از آنکه دیگری را تعلیم دهد و ادب آموزد.(حکمت73)

7.     شما را به پنج چیز سفارش می کنم که اگر برای دسترسی بدان رنج سفر را بر خود هموار کنید، در خور است: هیچ یک از شما جز به پروردگار خود امید نبندد، و جز از گناه خود نترسد، و چون کسی را چیزی پرسند که نداند شرم نکند که گوید ندانم، و هیچ کس شرم نکند از آنکه چیزی را نمی داند بیاموزد، و بر شما باد شکیبایی که شکیبایی ایمان را چون سر است تن را، و سودی نیست تنی را که آن را سر نبود، و نه در ایمانی که با شکیبایی همبر نبود.(حکمت82)

8.     فقیه کامل کسی ست که مردم را از آمرزش خدا مایوس نسازد، و از مهربانی اش نومیدشان نکند و از عذاب ناگهانی وی ایمنشان ندارد.(حکمت90)

9.     فروتر علم آن است که بر سر زبان است و برترین آن آنکه میان دل و جان است.(حکمت92)

10. اندوه خوردن نیم کهنسال شدن است.(حکمت143)

برگی از یک نوشته: حکمت های برگزیده از نهج البلاغه  

 

1.      چون تو را درودی گویند، درودی گوی از آن به، و چون به تو احسانی کنند، افزونتر از آن پاداش ده، و فضیلت او راست که نخست به کار برخاست.(حکمت 62)

2.      مردمی خدا را به امید بخشش پرستیدند، این پرستش بازرگانان است، گروهی او را از روی ترس عبادت کردند و این عبادت بردگان است، و گروهی او را برای سپاس پرستیدند و این پرستش آزادگان است.(حکمت237)

3.      دوستت را چندان دوست مدار(هرآن سری که داری با او در میان منه)، مبادا روزی دشمنت شود و دشمنت را چندان کینه مورز که بود روزی دوستت گردد.(حکمت268)

4.      خدایا! به تو پناه می برم که برونم در دیده ها نیکو نماید و درونم در آنچه از تو نهان می دارم به زشتی گراید، پس خود را نزد مردم بیارایم به ریا و خودنمایی که تو بهتر از من دانایی، پس ظاهر نکویم را برای مردمان آشکار دارم و بدی کردارم را نزد تو آرم تا خود را به بندگان تو نزدیک گردانم، و از خوشنودی تو به کنار مانم.(حکمت276)

5.      هرکه خودرای گردید به هلاکت رسید، و هرکه با مردمان رای انداخت خود را در خرد آنان شریک ساخت (حکمت161)

6.      آنکه راز خود را نهان داشت، اختیار را به دست خویش گذاشت.(حکمت162)

7.      اگر بردبار نیستی خود را به بردباری وادار، چه کم است کسی که خود را همانند مردمی کمند و از جمله آنان نشود.(حکمت207)

8.      مگوی آنچه نمی دانی، بلکه مگوی هرچه می دانی.(حکمت 382)

9.      سخن در بند توست تا بر زبانش نرانی و چون گفتی اش تو در بند آنی، پس زبانت را چنان نگه دار که درمت را و دینارت را. چه بسا سخنی که نعمتی را ربود و نقمتی را جلب نمود.(حکمت381)

10.  بزرگ ترین عیب آن بود که چیزی را زشت انگاری که خود به همانند آن گرفتاری.(حکمت353)

 

بخش هایی از نامه 31- سفارشات امام علی به امام حسن- نوشته شده هنگام بازگشت از صفین  

در آنچه نمی دانی سخن را واگذار و آنچه را بر عهده نداری بر زبان میار. راهی را که در آن از گمراهی ترسی مسپار که هنگام سرگردانی گمراهی، بازایستادن بهتر است تا در کارهای بیمناک افتادن. به کار نیک امر کن و خود را در شمار نیکان درآر. به دست و زبان کار ناپسند را زشت شمار. و از آنکه کار ناپسند کند با کوشش خود را دور بدار. در راه خدا بکوش، چنان که شاید، و از سرزنش ملامتگرانت بیمی نیاید.

خود را میان خویش و دیگری میزانی بشمار، پس آنچه برای خود دوست می داری برای جز خود دوست بدار. و آنچه تو را خوش نیاید برای او ناخوش بشمار. و ستم مکن چنانکه دوست نداری بر تو ستم رود، و نیکی کن چنانکه دوست می داری به تو نیکی کنند. و آنچه از جز خود زشت می داری برای خود زشت بدان، و از مردم برای خود آن را بپسند که از خود می پسندی در حق آنان، و مگوی به آنان آنچه را خوش نداری شنیدن آن. و مگوی آنچه را ندانی، هر چند اندک بود آنچه می دانی، و نگو آنچه را دوست نداری به تو گویند.

توشه خود را به اندازه گیر چنانکه تو را رساند و پشتت سبک ماند، و بیش از آنچه توان داری بر پشت خود منه که سنگینی آن بر تو گران آید، و اگر مستمندی یافتی که توشه ات را تا به قیامت برد، و فردا که بدان نیازمندی تو را به کمال پس دهد، او را غنیمت شمار و بار خود را بر پشت او گذار و توشه او را سنگین کن چنانکه توانی. چه بود که او را بجویی و نشانی از وی ندانی، و غنیمت دان آن را که در حال بی نیازیت از تو وام خواهد تا در روز تنگدستی ات بپردازد.

کسی که گنجینه های آسمان و زمین در دست اوست تو را دعا رخصت داده و پذیرفتن دعایت را بر عهده نهاده و تو را فرموده از او خواهی تا به تو دهد، و از او طلبی تا تو را بیامرزد. و میان تو و خود کسی را نگمارده تا تو را از وی بازدارد، اگر گناه کردی از توبه ات منع ننموده و در کیفرت شتاب نفرموده، و چون بدو بازگردی سرزنشت نکند، و آنجا که رسوا شدنت یه سزاست پرده ات را ندرد، و در پذیرفتن توبه بر تو سخت نگرفته، و از بخشایش نومیدت نگردانیده، بلکه بازگشت را از گناه نیک شمرده و هر گناهت را یکی گرفته و هر کار نیکویت را ده به حساب آورده، و در بازگشت را برایت بازگذارده، و چون بخوانیش آوایت را شنود.

فراوان به یاد مرگ باش و یاد آنچه با آن برآیی.

نفس خود را از هر پستی گرامی دار، هرچند تو را بدانچه خواهانی رساند، چه آنچه را از خود بر سر این راه می نهی، هرگز به تو برنگرداند. بنده دیگری مباش حالی که خدایت تو را آزاد آفریده، و در آن نیکی که جز با بدی به دست نیاید و آن توانگری که جز با سختی و خواری بدان نرسند، کسی چه خوبی دیده؟

نگاه داشتن آنچه به دست هایت داری، دوست تر دارم تا به گرفتن آنچه در دست دیگری ست دست پیش آری، و تلخی نومیدی بهتر تا از این و آن طلبیدن؛ و مرد بهتر از هر کس نگهبان راز خویش است.

جایی که مدارا درشتی به حساب آید به جای مدارا درشتی باید(هرکجا داغ بایدت فرمود//چون تو مرهم نهی ندارد سود)، بسا که دارو بیماری شود و درد درمان گردد.

چون برادرت از تو ببرد خود را به پیوند با او وادار، و چون روی برگرداند، مهربانی پیش آر، و چون بخل ورزید از بخشش دریغ مدار، و هنگام دوری کردنش از نزدیک شدن، و به وقت سختگیری اش از نرمی کردن و به هنگام گناهش از عذر خواستن. چنانکه گویی تو بنده اویی، و چنان که گویی او تو را نعمت داده، و مبادا این نیکی را آنجا کنی که نباید، با درباره آنکس که نشاید.

در پندی که به برادرت می دهی- نیک بود یا زشت- باید با اخلاص باشی. خشم خود را اندک اندک بیاشام که من جرعه ای شیرین تر از آن ننوشیدم و پابانی گواراتر از آن ندیدم. نرمی کن بدانکه با تو درشتی کند، باشد که به زودی نرم شود. اگر خواستی از برادرت ببری، جایی برای دوستی او نزد خود باقی گذار که اگر روزی بر وی آشکار گردید، بدان وسیلت بدان تواند رسید. کسی که بر تو گمان نیک برد، با کرده نیک گمانش را راست کن.

در  آنکه تو را نخواهد، دل مبند؛ و مبادا برادرت را در پیوند با تو گسستن عذری بود قوی تر از تو در پیوند بستن با او، و مبادا در بدی رساندن بهانه ای اش باشد قوی تر از تو در نیکی کردن؛ و ستم آنکه تو را ستم کند در دیده ات بزرگ نیاید، چه او در زیان خود و سود تو کوشش نماید، و پاداش آنکه تو را شاد کند آن نیست که با وی بدی کنی.

چه زشت است فروتنی هنگام نیازمندی و درشتی به وقت بی نیازی.

از آنان مباش که پند سودشان ندهد جز با بسیار آزردن، که خردمند پند به ادب گیرد و چارپا با تازیانه خوردن.

یپرهیز از رشک نابه جا که درستکار را به نادرستی کشاند و پاکدامن را به بدگمانی خواند.    

عاااالیه این نامه، سه بار خوندمش و هر بار قشنگ تر از بار پیش اومد به نظرم. بی نظیره این نامه. اصلا نمیشد از بینش انتخاب کرد، هر قسمت زیبایی خودشو داره، هر جمله و هر کلمه. یه بند از این نامه برام عجیبه، قبول ندارمش انگار، احتمالا درست نفهمیدمش. بعدا که بهش مطمئن شدم، اینجا می نویسمش.

از اون اول که اینطور شروع میشه

"از پدری که در آستانه فناست به فرزندی که آرزومند چیزی ست که به دست نیاید".

اونجا که کاملا پدرانه و فروتنانه این اطمینان را به پسرش می دهد که سخنانش از تجربه است و توجه :

"هر چند من به اندازه همه آنان که پیش از من نبوده اند نزیسته ام، اما در کارهاشان نگریسته ام و در سرگذشت هاشان اندیشیده، و در آنچه از آنان مانده، رفته و دیده ام تا چون یکی از ایشان گردیده ام، بلکه با آگاهی که از کارهاشان به دست آورده ام، گویی چنان است که از نخستین تا پسینشان به سر برده ام. پس از آنچه دیدم روشن را از تار و سودمند را از زیانبار بازشناختم و برای تو از هر چه زبده آن را جدا ساختم و نیکویی آن را برایت جستجو کردم و چونان پدری مهربان به کار تو عنایت داشتم". 

و انتهای نامه که دین و دنیای فرزندش را به خدا می سپارد

 "دین و دنیای تو را به خدا می سپارم، و بهترین داوری را از خدا برای تو درخواست می کنم. امروز و هر زمان، هم در این جهان و هم در آن جهان".

 

 

 

 

صدای اذون میاد...


و صدای الله اکبر مسجد، که سکوت سنگین شب را پاره می کند.

از شام تا سحر در خلوتی صمیمانه و بی ریا به گفتگو نشسته ایم.

و اکنون در این لحظه ی مقدس

این تو هستی که باز می خوانی ام به سوی خودت. و این منم که مشتاق و بی قرار پرواز می کنم به سویت...


1.      از ابلهی ست پیش ار توانا بودن شتابیدن، و پس از فرصت داشتن درنگ ورزیدن.(363)

2.      بر بدترین این امت از رحمت خدا نومید مگرد و بر نیکوترین این امت از کیفر خدا ایمن مباش.(377)

3.      سخن گویید تا شناخته شوید که آدمی زیر زبانش پنهان است.(392)

4.      تندخویی گونه ای دیوانگی ست، چرا که تندخو پشیمان می شود و اگر پشیمان نشد دیوانگی او استوار بود.(حکمت255)

5.      هیچ کس دلی را شاد نکند جز که خدا از آن شادمانی برای او لطفی آفریند، و چون بدو مصیبتی رسد آن لطف همانند آبی که سرازیر شود روی به وی نهد، تا آن مصیبت را از او دور گرداند.(حکمت257)

6.      ای پسر آدم! اندوه روز نیامده ات را به روز آمده ات میفزا که اگر فردا از عمر تو ماند، خدا روزی تو را در آن رساند.(حکمت267)

7.      گناهی که پس از آن مهلت دو رکعت نماز گزاردن داشته باشم، مرا اندوهگین نمی کند(حکمت299)

8.      ستودن بیش از سزیدن، چاپلوسی کردن است، و کمتر از آنچه باید درماندگی ست یا رشک بردن.(حکمت

9.      آنکه به عیب خود نگریست، ننگریست که عیب دیگری چیست؛ و آنکه به زشتی های مردم نگرد و آن را ناپسند انگارد سپس چنان زشتی را برای خود روا دارد، نادان است و چون و چرایی در نادانی او نیست.(حکمت349)

10. ای مردم! کار تربیت خود را خود برانید و نفس خود را از عادت ها که بدان حریص است بازگردانید!(حکمت359)

نهج البلاغه

چند وقت پیش تو گوگل ریدر دو تا پیام از نهج البلاغه خوندم که خیلی خوشم اومد از هر دوشون. با خودم گفتم ما چه کتابایی داریم و اینقدر بی اهمیتیم بهشون. همون موقع ها بود که کارام حسابی گیر کرده بود. نیت کردم که وقتی از اوضاع نابسامان اون روزام رها بشم، نهج البلاغه رو بخونم. در واقع نذر کردم. تجربه گذشتم نشون می داد که خدا اینجور نذرا رو زودتر برآورده می کنه؛ انگار خدا دوست داره ما در این زمینه ها بیشتر مطالعه بکنیم. یک بار خوندن کامل قران با معنی، صحیفه سجادیه و لهوف کتابایی هستن که من با این روش خوندمشون. یه چند وقتی میشه که شروع کردم به خوندن نهج البلاغه. تصمیم دارم بخش هایی رو که دوست تر دارم اینجا بنویسم تا جلوی چشمم باشن.(حکمت های انتخابی خودم رو در پنج پست 10 تایی میارم و شاید منتخبی از نامه ها و خطبه ها رو هم در پست های جداگانه) اما اون دو تا جمله که این حرکت منو به دنبال داشت، اینان:

1- اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن، شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی...

2- پس بگذارید، بگذارید سرسپردگی به خداوند لباس درونتان باشد نه نمایش بیرون،در پنهان ترین لایه های روحتان باشد،نه آواز آشکار لبهایتان. بگذارید سرسپردگی به خداوند در میان استخوان دنده هایتان باشد.

بی خیال: سیاوش


بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده

سفر ناتمام

1.   بزرگداشت نادر ابراهیمی بود. حسن فتحی فیلم مستندی ساخته بود با عنوان "سفر ناتمام". تاثیر قلم نادر ابراهیمی، تو تفکر من و نگاه من به زندگی اونقدر بوده که احترامشو واجب می دونم. با اشتیاق و خیلی هم زودتر از موعد رفتم. اونجا با آذر خانم آشنا شدم؛ دبیر بازنشسته ادبیات پیش دانشگاهی که از اقوام خانواده ابراهیمی بود. یه خانوم مهربون و آروم که از صحبت کردن باهاش لذت بردم. یواش یواش به جمعیت منتظر اضافه می شد. آذر خانم از مولانا می گفت، از حافظ، از خیام، از عشق و از زندگی. کلا با هم دوست شده بودیم. وقتی فاطمه یکی از دوستای قدیمیمو به طور اتفاقی اونجا دیدم، فکر کرده بود آذر خانم مامان بزرگ منه. البته من مثل مامان بزرگم دوسش داشتم. ایشون خواهر خانم های آقای ابراهیمی، همسر و سه تا دختراشونو (هلیا، الیکا و رایکا) بهم معرفی کردن. برام جالب بود که با خانوادشون آشنا بشم و از این جهت از آذر خانم ممنونم. برام خیلی جالب بود بدونم که واقعا رابطه ایشون با همسرشون اونقدر عاشقانه بوده و آیا ایشون اساسا آدم ایده آل گرایی بودن یا واقع گرا. من صرفنظر از اینکه ایشون مطابق با نوشته هاشون زندگی کرده باشن یا نه، اون نگاه رو می پسندیدم. اما دلم می خواست بدونم تا چه حد رفتارشون با کلامشون انطباق داشته. خواهر خانمشون تعریف می کردن که حتی دو ماه آخر که دیگه حال ایشون خیلی بد بوده، اگه یه لحظه فرزان همسرشونو نمیدیدن بیقراری می کردن، اونم در شرایطی که دیگه تقریبا کسی رو نمیشناختن. ایشون می گفتن صداقت بارزترین ویژگی زندگی نادر بود. به نظرم این خیلی ارزشمنده که آدم طوری زندگی کنه که دوست داره و به نظرش درسته، بدون تاثیر پذیری کور از رای و نظر دیگران.

2.   همیشه سالروز تولد مهمتر و خاطرانگیزتر از سالروز وفات بوده در نظرم. روز تولد یعنی امید، حضور، ادامه، زندگی. امروز وقتی همسر نادر ابراهیمی اعلام کرد که بعد از این، مراسم یادبود همسرش در روز تولدش برگزار میشه، خیلی خوشم اومد ازش. منم دوست دارم بعد از مرگم خانوادم روز تولدم به صورت ویژه یادم کنن، نه روز وفاتم. که تولد همیشه برام روز خاص و مقدسی بوده و هست.

3.

پاکنویس: قیصر امین پور

صبح خورشید آمد

دفتر مشق شبم را خط زد

پاک کن بیهوده ست

اگر این خط ها را پاک کنم

جای آنها پیداست

ای که خط خوردگی دفتر مشقم از توست!

تو بگو!

من کجا حق دارم

مشق هایم را

                روی کاغذهای باطله با خود ببرم؟

می روم  

              دفتر پاک نویسی بخرم

زندگی را باید

               از سر سطر نوشت!

برگی از یک نوشته: سنت اگزوپری

روباه گفت: - سلام

شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با این وجود با ادب تمام گفت: - سلام.

صدا گفت: - من اینجام، زیر درخت سیب...

شهریار کوچولو گفت: - کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!

روباه گفت: - من یک روباهم.

شهریار کوچولو گفت: - بیا با من بازی کن. نمی دانی چقدر دلم گرفته...

روباه گفت:- نمی توانم باهات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده اند آخر.

شهریار کوچولو آهی کشید و گفت - معذرت می خواهم.

اما فکری کرد و پرسید: - اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت: - تو اهل اینجا نیستی. پی چه می گردی؟

شهریار کوچولو گفت: - پی آدم ها می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت: - آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند. اینش اسباب دلخوری ست! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می دهند و خیرشان هم همین است. تو پی مرغ می گردی؟

شهریار کوچولو گفت: - نه، پی دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت: - چیزی ست که پاک فراموش شده، معنی اش ایجاد علاقه کردن است.

- ایجاد علاقه کردن؟

روباه گفت: - معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه ای مثل صدهزار پسر بچه دیگر. نه من احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم برای تو یک روباه مثل صدهزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دو تامان به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو برای من میان همه عالم موجود یگانه ای می شوی من برای تو.

شهریار کوچولو گفت: - کم کم دارد دستگیرم می شود. یک گلی هست گمانم مرا اهلی کرده باشد.

روباه گفت: - بعید نیست. رو این کره زمین هزار جور چیز می شود دید.

شهریار کوچولو گفت: - اوه نه! آن روی کره زمین نیست.

روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: - روی یک سیاره دیگر است؟

- آره.

- تو آن سیاره شکارچی هم هست؟

- نه.

- محشر است. مرغ و ماکیان چطور؟

- نه.

روباه آه کشان گفت: - همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است! اما پی حرفش را گرفت و گفت: - زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها را شکار می کنم آدم ها مرا. همه ی مرغ ها عین همند همه ی آدم ها هم عین همند. این وضع یکخورده خلقم را تنگ می کند. اما اگر تو منو اهلی کنی، انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند: صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از لانه ام می کشد بیرون. تازه، نگاه ک آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان نمی خورم گندم چیز بی فایده ای ست. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمی اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلاست. پس وقتی اهلی ام کردی محشر می شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار می پیچد دوست خواهم داشت...

خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: - اگر دلت می خواهد منو اهلی کن!

شهریار کوچولو جواب داد: - دلم که خیلی می خواهد، اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر درآرم.

روباه گفت: - آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند می تواند سر درآرد. آدم ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین طور حاضر آماده از دکان ها می خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست... تو اگر دوست می خواهی خب منو اهلی کن!

شهریار کوچولو پرسید: - راهش چیست؟

روباه جواب داد: - باید خیلی خیلی صبور باشی، اولش یک خرده دورتر از من می گیری این جوری میان علف ها می نشینی. من زیر چشمی نگاهت می کنم و تو لام تا کام هیچی نمی گویی، چون سرچشمه همه سو تفاهم ها زیر سر زبان است. عوضش می توانی هر روز یک خرده نزدیک تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.

روباه گفت: - کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.

شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟

روباه گفت: - این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.

به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.

لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: - آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.

شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.

روباه گفت: -همین طور است.

شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!

روباه گفت: -همین طور است.

- پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.

روباه گفت: - چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.

بعد گفت: - برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.

شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.

گل‌ها حسابی از رو رفتند.

شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شو مرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گله ‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گل من است.

و برگشت پیش روباه.

گفت: - خدانگه‌دار!

روباه گفت: - خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:

جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: - نهاد و گوهر را چشم سر نمی‌بیند.

- ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: - به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.

روباه گفت: - انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گلتی...

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گلمم.




برگرفته از کتاب شازده کوچولو- آنتوان دوسنت اگزوپری- ترجمه احمد شاملو

(خواندن این بخش از کتاب بعد از مدتها، چه لذتی داشت، اما هرگز نه به اندازه شنیدنش!)



بهار را باور کن: فریدون مشیری

باز کن پنجره ها را، که نسیم

روز میلاد اقاقی ها را

جشن می گیرد

و بهار

روی هر شاخه، کنار هر برگ

شمع روشن کرده ست.



همه ی چلچله ها برگشتند

و طراوت را فریاد زدند

کوچه یکپارچه آواز شده ست

و درخت گیلاس

هدیه ی جشن اقاقی ها را

گل به دامن کرده ست.



باز کن پنجره ها را، ای دوست

هیچ یادت هست

که زمین را عطشی وحشی سوخت؟

برگ ها پژمردند؟

تشنگی با جگر خاک چه کرد؟



هیچ یادت هست؟

توی تاریکی شب های بلند

سیلی سرما با تاک چه کرد؟

با سر و سینه ی گل های سپید

نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟

هیچ یادت هست؟


حالیا معجزه ی باران را باور کن

و سخاوت را در چشم چمنزار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه ی تنگ

با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی ها را

جشن می گیرد!



خاک جان یافته است

تو چرا سنگ شدی؟

تو چرا این همه دلتنگ شدی؟

باز کن پنجره ها را

و بهاران را

باور کن!

من... تو ... باران

چقدر دلم لک زده که زیر بارون باهات قدم بزنم. دلم می خواد قدم بزنیم و من بگم و بگم و بگم، شاید آروم بشم. ازت ممنونم که بارون فرستادی امروز. یاد شعر حسین پناهی افتادم. می خوام رسالتم رو انجام بدم! الان میرم آماده میشم.


و رسالت من این خواهد بود

تا دو استکان چای داغ را

از میان دویست جنگ خونین

به سلامت بگذرانم

تا در شبی بارانی

آن ها را

با خدای خویش

چشم در چشم هم نوش کنیم

حسین پناهی

واااااااااای خدای بزرگ!

               غم زمانه خورم یا فراق یار کشم                   به طاقتی که ندارم کدام بار کشم

                                                       !!!!!!!!!!!!!!

چه قدر گل درشتن بعضی ادعاها، بوی بدش حالمو منقلب می کنه! انصافا باورم نمیشه، به هیچ وجه باورم نمیشه. نمی دونم. هیچ درکی ندارم از این قسمت قصه. شاید حرفش از دل بر نیومده و برای همین به دل نمیشینه. شاید فاصله ی زیاد بین رفتار و گفتارش بهم ثابت شده. شایدم... نمی دونم. به هر صورت علتش هر چیز که هست، مهم نیست. مهم اینه که این از نظر من صرفا یه ادعاست.

فرق ادعا و واقعیت بی شباهت با فرق دلیل و بهانه نیست. اگه مشکلی تو مسیر آدم باشه میتونه برای این مشکل دلیل بیاره یا بهانه بتراشه. اگه دلیل آورد برای حل مشکل، سعی در برطرف کردنش می کنه چون قصدش رفع مشکل هست و پیشرفت در مسیر چون به ادامه دادن در اون مسیر علاقه منده. اگه بهانه آورد سعی در حفظش میکنه، چون قصدش حل مشکل نیست، جلوه دادن وجود یک مشکل هست. حالا یاموندن تو اون مسیر براش مهم نیست و یا از ادامه دادن میترسه یا چشمش دنبال یه مسیر دیگه ست یادیگران براش تصمیم گرفتن و بهش القا کردن که این مسیر به بیراهه میره یا چیزای دیگه ای که الان به ذهنم نمی رسه. بهانه یعنی مشکلی نیست اما من می خوام بقیه فک کنن این مشکل وجود داره.همون طور که ادعا یعنی عدم واقعیتی که دلمون می خواد واقعیت جلوه کنه ، درست مقابل صداقت و واقعیت. در کل به نظرم هم بهانه و هم ادعا کردن چرکن، هم جنس ریا و دروغن. از هیچ کدوم خوشم نمیاد. خدایا دلم نمیخواد ابزار دستم باشن برای پیشبرد اهدافم.

این شبا، خواب خوبی ندارم، منی که زنگ موبایلم هزار و یک بار باید تلاش می کرد تا برای نماز بیدارم کنه، حالا اصلا کلی زودتر صدای اذان مسجدو میشنوم بلند میشم. چیزی که باورش برای خودم هم ساده نیست. یه جورایی پشیمونی رو در خودم احساس می کنم. من نباید چشممو روی محبت کسی می بستم و در دیگری به دنبال محبت می گشتم. امروز مطمئنم که سهم عشق در انتخابی که برای یک عمر صورت میگیره، به مراتب بیشتر از سهم عقل است. البته از قبل هم اینو می دونستم ولی اون روزا احساس تعهد می کردم و همین باعث شد با سنگدلی چشممو رو احساس کسی که واقعا دوستم داشت ببندم. اون روزا فکر می کردم من حق ندارم با احساس کسی بازی کنم. حق ندارم به دیگران بی حرمتی کنم. حق ندارم ابزاری به انسان ها نگاه کنم و بعد از بررسی یکی رو انتخاب کنم و با بی تفاوتی از کنار دیگری بگذرم. من به خودم این اجازه رو ندادم. امروز هم این حق رو به خودم نمیدم، به هیچ وجه این حق رو به خودم نمی دم، اما بهتر بود وقتی کمرنگ بودن احساس و عاطفه رو در یک شبه رابطه می دیدم، زودتر تمومش می کردم حتی اگه ... اینجا اشتباه کردم. و این دومین اشتباه زندگی منه. منظورم از اشتباه کاریه که اگه زمان به عقب برمی گشت، طور دیگه ای رفتار می کردم.


این روزا، سرمو گرم کردم به نذرم. نذر سختی کردم اما خوبه، راضیم. وای از مامان که به یک ساعت نکشیده صد دفعه صدا می کنه بیا بالا؛ می دونم چرا البته. اما کاش باور میکرد من حالم خوبه و دارم کتاب می خونم. نمونه اش الان، باید برم...

شب نشینان دل سوخته: وحشی بافقی



می روم نزدیک وحال خویش می گویم به او                 آنچه پنهان داشتم زین پیش می گویم به او

گشته ام خاموش و پندارد که دارم راحتی              چند حرفی از درون ریش می گویم به او

غافل است او از من و دردم شود هرروز بیش              اندکی زین درد بیش از پیش می گویم به او



لحظه های آخر...

1) آروم و بی صدا منتظر نشسته گوشه حیاط. انگار میدونه تا چند ساعت دیگه قراره همه چیز تموم بشه. به عمق چشماش که نگاه می کنم، غم دلم بیشتر میشه انگار. چه دلگیرن بعضی لحظه ها. چشمای معصوم و بیگناهش انگار حزن تمام دنیا رو تو خودشون جا دادن. آروم میرم کنارش، یه کم کناره میگیره ازم، اما حتی نمیترسم ازش. براش یه کم کاهو و آب می برم. میاد جلو، انگار گرسنه است طفلکی. دلم می خواد حرفایی که چند روزه تو گلوم گیر کرده و به هیچ کس نگفتمشون، همه رو براش بگم. بگم که تو دنیای ما آدما چه حجم وسیعی از خودخواهی موج میزنه. دلم نمیاد لحظه های آخرشو خراب کنم. دستی رو سرش می کشم و ازش دور میشم، حیوون بیچاره.

2) یه چیزی توی دلم مثل چراغ قرمز چشمک زن، سعی داره توجهمو به خودش جلب بکنه، چیزی مثل یه هشدار. یه صدایی هست که تو گوشم میگه این رفتار مال اون تفکر نیست. بعد بلافاصله یه صدای دیگه با لحن سرزنش آمیزی تو گوشم میگه آدمها هم قد خودشونن نه هم قد تصورات تو. سختن این لحظه ها. نه دلم می خواد قضاوت کنم و نه می تونم آروم باشم و سکوت کنم. سختن این لحظه ها.

3) وای خدایا چقد دلم برای مامانم و بابام تنگ شده، دلم می خواد مامان عزیزمو محکم بغل کنم و بهش بگم چه قدر دوسش دارم. بگم که چقدر جاش خالی بوده کنارم، مخصوصا این روزای ناباوری. اما فکر اینکه چطور باید بعضی چیزا رو بهش بگم، اعصابمو میریزه به هم. تصور فکرای مامان چه بهم بگه و چه نگفته بذاردشون، اصلا خوشایندم نیست. خوشایندم نیست که اعتبارم پیش بابام زیر سوال بره، که بابام فکر کنه هنوز بزرگ نشدم. لحظه های سختی پیش رو هستن، لحظه های خیلی سختی.

4) همین الان زنگ زد آقاجون. تازه دارن سوار میشن. 4 ساعت دیگه می بینمشون. باید برم بالا آماده شم.


آخرین روز از سال 89

به ندرت خواب میبینم اما تا حالا همشون درست همون طور که تعبیر خواب نوشته تحقق پیدا کردن برام. پنج شش روز پیش، صبح که از خواب بیدار شدم یه کم حالم عجیب بود. بعدش یکدفعه یادم اومد که خواب خوبی ندیدم. زود یاد حرف مامان افتادم. صدقه گذاشتم کنار. بعد که تعبیرشو خوندم یه کم ترسیدم. به کسی تعریفش نکردم.

خواب دیده بودم تو یه بیابون، صحرا، یه جای عجیب و ناشناس بودم که نه فضاشو میشناختم و نه اون چند نفری که اطرافم بودن. بعد یه درختی اونجا بود که یه مار خیلی بزرگ زرد رنگ دور شاخه هاش پیچیده بود. خیلی از ماره ترسیدم، خیلی وحشتناک بود، خیلی. یه چیزی تو ذهنم بود انگار ،که اگه هیچ تکونی نخورم و آروم بشینم، ماره کاری به کارم نداره. حالا از ترس بود یا از این چیزی که تو ذهنم داشتم، نمیدونم، اما بی حرکت و با ترس و لرز خیلی زیاد، آروم نشستم، در حالی که درونم پر از ترس و وحشت بود. احساس میکردم ماره داره بهم نزدیک میشه، ولی هیچ تقلایی نکردم حتی. بعد نیشم زد، دو تا. من حتی صدای ماره رو که نیشم زد، با گوشام شنیدم تو خواب، تو اون اثنا یه صدایی به گوشم رسید که این دو تا پسربچه رو هم ماره نیش زده، و من دیدم که اونا حالشون خوب بود، و خودم هم نمرده بودم، با وجودی که ماره نیشم زده بود. خیلی وحشتناک بود لحظه هایی که تو این خواب گذروندم.

رفتم تعبیر خواب رو خوندم. مار دشمنی پنهان بود، رنگ زرد به بیمارگونه بودنش، تو صحرا بودن به بیگانه بودنش، و خیره شدنش به من، به غالب شدنش اشاره داشت.

برام خیلی عجیب بود دیدن این خواب. مطمئن بودم که یه اتفاقی میفته. نگران تعبیرش بودم. آخه از این جور خوابا خیلی به ندرت دیدم اما همش تحقق پیدا کرده. مثلا خواب اون همه گربه ی مرده جلوی در حیاط که وقتی می خواستم برم دانشگاه مجبور شدم با ترس و لرز از بینشون رد بشم، و شب آقاجون گفت فرسادپور، اون کلاه برداری که کلی خرید ازش کرده بود و گم و گور شده بود، دستگیر شده ،یعنی درست چیزی که تعبیر خواب نوشته بود اتفاق افتاد (مالی که ازتون به سرقت رفته بهتون برمیگرده(

دلم خیلی گرفته، خیلی. کاش میشد فقط نیم ساعت الان جام با مامان عوض میشد، فقط نیم ساعت. هرچند که تو الانم صدامو میشنوی و کنارمی. اما قداست خونه تو کجا و اتاق کوچک من کجا؟ آرامش خونه تو کجا و اتاق ناآروم من کجا؟ دلم میخواد محکم بغلت کنم و در گوشت بگم خدایا از بی ملاحظگی و خودخواهی بعضی از بنده هات خیلی دلم گرفته.

"آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری، می خواهم بدانم، دستانت را به سوی کدام آسمان بلند می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟!"

         ترسم در این دل های شب از سینه آهی سر زند      برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی در زند

اما خدا جون دلم نمیخواد حتی یه گوشه از قلبمو کینه بگیره. کمک کن تو لحظه های باقیمونده قلبمو بتکونم و سال جدید رو آروم و پاک (به دور از هر احساس بد) و با امید شروع کنم. کمک کن هوای بارونی دلم آفتابی بشه. کمک کن تا خوب شروع کنم سال جدیدو، سالی که حتی مامان و آقاجون هم کنارم نیستن. کمک کن قلبم آروم بشه. کمک کن

کوچولوی نازنازی؟!

با وضعیت نامرتبی به سختی خودشو بین دو تا خانوم روی صندلی های مترو چپونده بود. میشد حدس زد که یکی از اون خانوما مادرشه. یه دختربچه ی 6-5 ساله که ادم انتظار داره زیباترین سنجاقا به موهای لخت مرتبش زده شده باشه، لباسای گرم و جینگول دخترونه تنش باشه، و با غرور و طنازی، مودب و دوست داشتنی، کنار مامانش نشسته باشه. اما همین که گاهی آدم چیزایی می بینه کاملا درتضاد با اونچه که تا به حال دیده و انتظار داره، چیزیه که دل آدم رو به درد میاره. اینکه کوچولویی رو ببینی که با اطمینان بتونی بگی حداقل 10 روزه حمام نبوده، موهاش به قدری شونه به خودش ندیده باشه که گره افتاده باشه بهش، که جای چکمه های نازنازی دخترونه، یه جفت دمپایی، نگهدار پاهای کوچولوش تو این سرما باشه. چیزی که یه لحظه تمام غمای دنیا رو به قلبت تزریق میکنه اینه که یه بلوز شلوار مندرس تابستونی چطور میتونه بدن ظریفشو گرم نگه داره. اینه که وقتی بسته ی چوب شور رو بهش میدی، بدون هیچ تشکری، با ولع مشغول خوردنش میشه و تو به این فکر میکنی که نکنه شبا چیزی برای خوردن نداشته باشه، نکنه پدری نداشته باشه، نکنه. بعد تو همین فکرا باشی که مادرش که تا اون لحظه کنارش نشسته خوابش برده بود، از خواب بیدار بشه و بدون کوچکترین سوالی تو خوردن چوب شور شریکش بشه. و تو غمگین بشی که چیز دیگه ای نداری بهشون بدی و از طرفی حتی روت هم نشه خردک پول ته کیفت رو تقدیمش کنی. بعد با خودت بزرگ تر فکر کنی که چقدر آدمای مثل اینا اطراف ما هستن و ما چقدر بی انصاف تو زندگی پوشالی خودمون اسیریم. انگار نه انگار. ذهنم درگیر شد بدجوری.

راستی خداجونم ازت یه دنیا ممنونم، برای همه ی ریز و درشتی که بهم دادی، و من حتی درست توجه نمی کنم که چه لطفی بهم داشتی، ازت ممنونم و معذرت میخوام برای تمام کوتاهی هام.

خدایا، کمکم کن ...

ای خدا ممنونم ازت....

خدایا !

به خاطر تمام چیزهایی که ازت نخواستم و بهم دادی، ممنونم.

خدایا !

به خاطر تمام چیزایی که ازت خواستم و بهم ندادی، خیلی ممنونم.

خدایا !

دوستت دارم، خیلی بیشتر از همیشه....

غصه هم خواهد رفت: کیوان شاهبداغی


نه تو می مانی
نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه، آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض
آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه ی دیروزت
پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا، همه ای کاش ای کاش...
ظرف این لحظه ولیکن خالیست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید
در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقیست
تا خدا هست،
به غم وعده این خانه مده...

مثل فرشته ها

بعضیا انصافا چقدر ماهن، حتی دیدن چهره شون یه دنیا انرژی به آدم میده. امان از وقتی که سر صحبتشون باز میشه. اونوقته که گوشات موید چشمات می شن. دلت می خواد این فرشته ها همین طور از دلای مهربونشون عشق تزریق کنن تو این هوای متعفن بی محبت. و البته طمع میکنی و آرزو میکنی کاش تعداداین جور آدما اینقدر کم نبود.
دیروز خیلی خسته بودم، و البته ذهنم هم خیلی درگیر کار و بارم بود. اتوبوس غلغله بود. همه چهره های خسته و داغون. یکی از اون بیرون اتوبوس داد میزد: برید بالا.. برید بالا دیگه... خودخواهی تو این مردم بیداد میکنه. یکی از داخل داد میزذ: بابا جا نیست... یه کم دندون به جیگر بگیر و با اتوبوس بعدی بیا. خلاصه ولوشویی بود. یه کم اونطرف تر داخل اتوبوس دو نفر نمی دونم سر چی بحثشون شد. با چه وقاحتی حرفای زشت به هم می زدن. در واقع کاملا به هم فحش می دادن.
از همون اول که وارد اتوبوس شدم، چشمای پر عاطفه اش توجهمو جلب کرده بود. در خلال این دعواها کاملا پیدا بود که خیلی ناراحته. شاید اصلا اون خجالت کشید از اینکه آقایون برای خاتمه ی دعوای دو تا خانوم بگن صلوات بفرست. البته انصافا هم صحنه ی بسیار زننده ای بود. یکدفعه دستای مهربونشو رو دستام احساس کردم و بعد صدای گرمش که گفت:
مامان جون... بیا اینجا جای من بشین... به نظر میاد خیلی خسته ای. من که از تعجب هاج و واج مونده بودم اصرار کردم که نه، اما مصرتر از اون بود که با تعارفای من کوتاه بیاد. خلاصه به زور اون خانوم و البته با یه دنیا شرمندگی سر جاش نشستم.
بعد به اون دو تا خانومی که با هم بحث کردن شکلات تعارف کرد و گفت مامان جون هر دوتون خسته این، چرا بحث می کنین. یه کم خونسرد باشین. صداش به حدی مهربون بود که حتی اون دختر بی ملاحظه که اسمشو به جرات میتونم قربتی بذارم، مجذوبش شد و لام تا کام حرف نزد.اون وقت بود که شروع کرد از کم طاقتی مردم گفتن و شرایط سخت تحمیل شده به جوونا و فشار روانی تو جهنمی که اسمشو گذاشتن زندگی شهری!
و تمام این مدت تصویر صحنه های بی رحمانه ای که بارها توی مترو دیده بودم توی ذهنم مرور می شد. صحنه هایی که همه گویای این بودن که دیگه مهر و عاطفه داره کم یاب ترین میشه بین مردم.این خانوم طوری مامان جون همه رو صدا میزد که تو یه لحظه همه ی خستگی ها و دلخوری های دنیا رو از یاد همه می برد

خلاصه خیلی دوست دارم وقار و مهربونی و تاثیرگذاری این خانومرو در خودم تقویت کنم. میدونم این رفتارها بازتاب دل آدمان شاید باید از قلبم شروع کنم، نمی دونم....

قسمتی از نامه ی بنجامین باتن(The Curious Case of Benjamin Button) به دخترش

For what it's worth: it's never too late to be whoever you want to be. There's no time limit, stop whenever you want. You can change or stay the same, there are no rules to this thing. We can make the best or the worst of it. I hope you make the best of it. And I hope you see things that startle you. I hope you feel things you never felt before. I hope you meet people with a different point of view.

I hope you live a life you're proud of. If you find that you're not, I hope you have the strength to start all over again

گفتگو با خدا

در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید. خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است .در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟  

پرسیدم: چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟

خدا پاسخ داد: کودکی شان. اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها ، آرزو می کنند که کودک باشند ... اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند. اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنا بر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده. اینکه که آنها به گونه ای زندگی می کنند که گوئی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز زندگی نکرده اند.  دستهای خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم.

 من دوباره پرسیدم : به عنوان یک پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

او گفت:

بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ، همه کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند. بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند . بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم. بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد. بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند. بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.  بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند، بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.

من با خضوع گفتم: از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم. آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟

خداوند لبخند زد و گفت : فقط اینکه بدانند من اینجا هستم،همیشه.

از : رابیندرانات تاگور

شکرانه

بیا این روزها خوشحال باشیم به شکر داشته هامان. به شکر آنچه تا به الآن نمی دیدیم که داریم.

به شکر داشتن تنی سالم

خانواده ای پر از مهر

و به شکر همین لحظه های عزیز با هم بودن

آهسته آهسته

انسان آهسته آهسته عقب نشيني مي كند. هيچ كس يكباره معتاد نمي شود؛ يكباره سقوط نمي كند؛ يكباره وا نمي دهد؛ يكباره خسته نمي شود، رنگ عوض نمي كند، تبديل نمي شود و از دست نمي رود. زندگي بسيار آهسته از شكل مي افتد؛ و تكرار و خستگي، بسيار موذيانه و پاورچين رخنه مي كند. بايد بسيار هشيار باشيم و نخستين تلنگرها را، به هنگام و حتي قبل از آنكه ضربه فرود آيد، احساس كنيم.//// هرگز نبايد آن روزي برسد كه ما صبحي را با سلامي محبانه آغاز نكنيم. خستگي نبايد بهانه اي شود براي آنكه كاري را كه درست مي دانيد، رها كنيم و انجامش را مختصري به تعويق اندازيم. قدم اول را، اگر به سوي حذف چيزهاي خوب برداريم، شك مكن كه قدم هاي بعدي را شتابان برخواهيم داشت. ما بايد تا آخرين روز زندگي مان، تازه بمانيم. به خدا قسم كه اين، حق ماست.

از: نادر ابراهیمی