امروز بعد از مدت ها، فرصتي پيش آمد تا يك روز كامل با خودم خلوت كنم. هر از گاهي داشتن چنين موقعيتي، از دلچسب ترين توفيق هاست.( به آساني من از كف چون دهم دامان فرصت را؟!)

رفتم سراغ جعبه ي جادويي عزيزم؛ جعبه اي كه پر كردمش از خرده ريزه هايي كه، از يك روز تا 15 سال قدمت دارند و هر كدومشون برام بيشتر از يك دنيا ارزشمند هستند. جعبه جادويي عزيزم مي تونه- البته فقط توي خلوت خودمون- خاطرات شيرين و تلخ گذشته رو برام زنده كنه. تو مدتی که رفتم سراغ جعبه جادویی: يك لحظه لبخند مهمون لبام شد، بعد يكدفعه  بغض كردم و دلتنگ شدم ، بعدش با ديدن يه سري چيز ديگه، چنان زدم زير خنده كه اگه بابابزرگم مي ديد، دادش درمي آمد كه "دختر جون! نخودي بخند، اين چه وضع خنديدنه؟! " مطمئنم هر كس مخفيانه منو در اين موقعيت مي ديد، به سلامتم عميقا شك مي كرد. آخه حتما با خودش فكر مي كرد ديدن اين خرت و پرت ها (چند تا كارت صد آفرين دوران ابتدايي، يك دفترچه خاطرات 13 ساله، چند تا عروسك، یه شمع نیم سوختهُ، دست خط اول ابتدایی زهرا، چند تا لوح تقدير، ) چه طور مي تونه حال يك آدم سالم رو منقلب كنه!

بعدش چند تا سي دي عكس هاي دانشجويي رو آوردم و نشستم به تماشا. چند تا از سرودهاي كوهستان كه توي اردوهاي كوهنوردي بچه ها مي خونند، چاشني اش كردم كه حسابي حال و هوا رو تغيير داد. ديدن كليپ دماوند، دوباره چنان احساسي در من ايجاد كرد كه باليدن حق كلام را ادا نمي كند! در نهايت فكر كنم چند ماهي توي اين چند ساعت، زندگي كردم.