...

 

دوش از همه شبها شب جانکاه تری بود

نفرین بر این شب، چه شب بی سحری بود

روراستی

 

تنها وظیفه ی تو در زندگی این است:

" با خودت رو راست باش! "

دکتر شریعتی:

 

حرف های اصیل، حرف هایی نیستند که برای "شنیدن" زده می شوند،

حرف هایی هستند که برای "زدن" زده می شوند.

نوشته های اصیل نوشته هایی نیستند که برای "خواندن" نوشته می شوند،

 نوشته هایی هستند که برای "نوشتن" نوشته می شوند.

 

 

آنچه برای آن زیسته ام....

حال عجیبی دارم!

اصلا نمی دونم دارم این روزها رو چه طور میگذرونم.

یه دنیا کار انجام نداده دارم اما دست و دلم به هیچ کاری نمیره انگار!

خیلی کسلم خیلی بی حوصله!

داشتم به موضوع بحث جشنواره ی رمضانی نهال فکر می کردم. موضوعش اینه:

"آنچه برای آن زیسته ام."

  واقعا چه جوابی به این سوال دارم.... تا حالا جواب کامل و مناسبی براش پیدا نکردم که از اعماق دلم باشه و باورش داشته باشم!!! مسخره ست اما واقعیت داره!

دلم می خواد بدونم دیگران برای این سوال چه جوابی دارند!

امشب.....

امشب شادم، بي دليل!

دلم بد جوري، هواي يه جشن تولد يا يه عروسي با صفا كرده.

با خودم فكر كردم كه: اصلا مگه فقط تو عروسي و تولد بايد رقصيد؟!!!

 يه نيم ساعتيه كه يه جشن با شكوه! تو خونه ترتيب دادم؛ به صرف شربت و رقص!

الان وقت استراحته. خواستم تو اين فاصله، به قولي كه روز تولد بلاگم بهش دادم، وفا كنم.

راستي، خيلي مي چسبه. امتحان كنيد

تلخ؟!!!

سريالي از تلويزيون پخش مي شد. يه جايي، صحبت از آقايي بود، كه در زمان احتضار، تنها چيزي كه فرصت گفتنش رو پيدا كرده، اين بوده كه:

آخ، آخ، آخ، چه تلخ بود اين زندگي!

خيلي دلم به حال اون و آدماي مشابه اون كه متاسفانه كم هم نيستند، سوخت؛ خيلي....

خداحافظ آریای عزیز!

قصه ي آريا كوچولو كه درست 9 ماه بعد از تولدش، الان زير خاك خوابيده، فصه ي تلخي است.

قصه ي پرتاب از پله ها به خاطر كنجكاوي طبيعي كودكانه قصه ي تاسف باري است.

قصه ي مادري كه هراسان، با پاي برهنه، پله پله، ديوانه وار به دنبال گرفتن كودكي ست كه در يك قدمي مرگ دست و پا مي زند، حقيقتا دردناك است.

قصه ي ضجه هاي مادري كه چشمانش فرياد مي زنند، هرگز خودم را نخواهم بخشيد، قصه ي دردناكي است.

قصه ي بغض نشكسته ي مردي كه فقط 9 ماه پدر بود، قصه ي اندوهباري است.

امان از چشمان معصوم و پاكي كه براي هميشه بسته شد و يك دنيا آرزوي ناشناخته را با خود به گور برد.

امان از زندگي در خانه اي كه گوشه گوشه اش، تجسم خاطرات شيرين كودكي ست كه چون گلي پرپر شد.

امان از تصوير انگشتان كوچك و بي گناه آريا كه روي ميز به يادگار مانده است؛

و فغان ازگريه هاي مادري كه چون تنديسي از آن مراقبت مي كند.

آرزو- مادر آريا- حال تاسف باري دارد و همه با او ابراز همدردي مي كنند، فقط خدا میداند او چه حالی دارد.(خداوند صبرشان دهد) دلم به حالش می سوزد . من فكر مي كنم هر انساني مادامي كه مجرد است، شش دانگ وجودش در تملك خود اوست؛ شايد بهتر باشد بگويم اين شش دانگ از پدر و مادرش به او رسيده است. با ازدواج، انسان سهمي از وجودش را به نام ديگري مي كند و اين بدان معناست كه انسان ديگر كاملا براي خودش نيست. تنها نيست. در هر تصميمي، هر كاري و هر حركتي بايد با شريكش مشورتي داشته باشد و موقعيت او را نيز در نظر بگيرد. (شايد سختي ازدواج هم در همين نكته نهفته باشد كه آيا آن كس كه برگزيده است، لياقت بخشي از وجود او را دارد و آيا او خود لايق سهمي از ديگري هست؟ و آيا آمادگي شريك كردن ديگري در لحظه ها و تصميمات حتي كوچكش را دارد؟) اما زماني كه پدر يا مادر مي شود، قضيه از اين هم سخت تر مي شود. چراكه علاوه بر آنكه سهمي ديگر از وجودش را به نام ديگري مي كند، بايد از اين امانت خداوند به بهترين شكل مراقبت كند. پس تا زماني كه احساس آمادگي براي پذيرش اين مسائل را نداريم، نبايد هرگز تن به ازدواج دهيم. جدا که مسئولیت سنگینی ست. نمی دانم شاید یک اتفاق باشد اما شاید با توجه بیشتر ، بعضی اتفاق های بد هرگز نیفتند.

و این قصه ی تلخ، اعصابم را به هم ريخته است آيا اين است پذيرايي از مهماني به اين كوچكي و بي پناهي، كه تمام استخوانهاي كوچك و ظريف جمجمه ي آريا كوچولو پودر شده باشه؟! الهي بميرم براي اين كوچولوي معصوم كه فقط خدا مي داند چه دردي را تحمل كرده است!

غم او

چه قدر می چسبه این آهنگ بعضی وقتا!


خدایا خدایا، یگانه تویی!

همه گریه ها را، بهانه تویی!

نگارا نگارا، تو باغی، بهاری!

دل ساده ام را، تو نقش و نگاری!

شدم چو گلی، ز ریشه جدا!

به من برسان، بهار مرا!

بهارا بهارا، بهانه مگیر!

ز خاکستر ما، زبانه مگیر!

کویر دلم را، تو باران نوری!

تو رودی تو دریا، تو شور عبوری!

جدا ز توام، غبار هوا!

به خود برسان، دوباره مرا!

جدا ماندم، همچو نی، تنها

از نیستان ها

حکایت دل، به ناله کنم!

غمی دارم، همچو مولانا

از جدایی ها

شکایت دل، به ناله کنم

چو نی گر شکستم، صدایم تو هستی!

تو را می پرستم، خدایم تو هستی!

ای غم، ای همدم، دست از سر دل بردار!

ای شادی، یک دم، مرهم به دلم بگذار!

دل جای شادیست، از غم شده ام بیزار!

ای غم بیرون رو، این خانه به او بسپار!

با این خانه تنگ،

با این پاره سنگ،

با این دل چه کنم؟

این آلوده رنگ!

دلا، بال مرا چرا شکستی؟!

پر نزدی، به گل نشستی، پر نزدی!

تو دریا بودی، ز چه رو چون مردابی؟

ای دریا، تا کی، ز نسیمی بی تابی؟

دل به دریا بزن، در شب طوفان!

تا به کی سر زدن، بر در زندان!

تا کی تنهایی، برخیز و پر گشا!

در آسمان رها، تا کوی ناکجا،

کوی بی نشان، کوی آشنا!

 

ای غم، ای همدم، دست از سر دل بردار!

ای شادی، یک دم، مرهم به دلم بگذار!

دل جای شادیست، از غم شده ام بیزار!

ای غم بیرون رو، این خانه به او بسپار!

ای دل، زین غمها، تنها غم او بگزار!

.....

 

در پس هر بارشی رویشی ست

پس ای اشک تازه کن مرا!

تولدت مبارک!

تولدت مبارك وبلاگ عزيزم.....

 در اين يك ساله به من ثابت كرده اي كه از بهترين و صبورترين دوستانم هستي. مهم ترين امتيازت، شيوه ي نوي ايجاد ارتباط با توست، بايد بر برگ هاي سپيدت بنويسم تا بداني در اعماق دلم چه مي گذرد و در كمال متانت و سكوت،  تمام دلتنگي ها و خستگي هايم را لمس كني. و همين ارامشي دلنشين ارزانيم مي كند. مهمتر، همين نوشتن است كه خود مي تواند به تفكر من، و به احساس من نظم دهد. و من چه قدر بابت اين رابطه ي جديد خوشحالم.

 من اما كمي شايد بي عاطفه بودم. چرا كه فقط روزهاي گرفته و نا آرام زندگي را با تو سهيم مي شدم. روزهاي شادي را، نه. مي خواهم كمي تغیير رويه دهم، مي خواهم خوب ها را هم در كنار غير خوب ها بر لوح سفيدت به ثبت برسانم. با اين كار هم لذت تقسيم شادي هايم را خواهم داشت و هم اگر در فردايي ديگر خواستم به روزهاي گذشته بازگردم، شادي ها را در كنار غمها مي بينم. فكر مي كنم در اين صورت زيبايي روزهاي گذشته بارزتر خودنمايي خواهد كرد.

 

تمرین شبانه!

بزرگ ترين عامل براي داشتن تعادل در رفتار– از جزئي ترين جريان زندگي گرفته تا در كلان‌ آن- روشن بودن تكليف ما با خودمان است. آگاهي كامل از خواسته هاي قلبي و كنترل اين خواسته ها در چارچوب عقل و منطق ، همان چيزي ست كه ما را در اين مسير هدايت مي كند. تا زماني كه سنگ هايمان را با خودمان وانكنده ايم، هرگز نمي توانيم اصولي و در مسيري صحيح، و با ثبات، گام برداريم. تا زماني كه ندانيم كه هستيم، چه مي خواهيم، چه آرزويي داريم، چه چيز آراممان مي كند، به چه چيز علاقه داريم، كدام كارها به هم مي ريزدمان؛ از زندگيمان هيچ نفهميده ايم. زندگي من يعني: دنيا، افكار، آرمان، و علايق من، و تلاش من براي دست يابي به اين دنياي خواستني. همه ي ما نيازمند آن هستيم كه چند دقيقه اي در روز، خالصانه و صادقانه با خود خلوت كنيم و بينديشيم. بينديشيم به تمام آن چيزهايي كه زندگي ما با آنها معنا مي يابد، و احتمالا ما نمي شناسيمشان!

شب ها هنگام خواب، به تمام آنچه طي روز بر من گذشته فكر مي كنم. و بعد سعي مي كنم احساسم را نسبت به آن اتفاق، يا رفتار تحليل كنم. تمرين خوبي ست براي آنان كه هنوز کاملا نمي دانند با چه چيز به آرامش، به شادي، به اعتماد، به رضايتمندي، به غرور، و ... مي رسند. امروز، با تمام قلبم، مطمئن هستم كه منفورترين احساسي كه تا كنون تجربه كرده ام، حس پشيماني ست بنابراين، برنامه ي كارهايم را به گونه اي خواهم چيد كه تا حد امكان گرفتار اين احساس نشوم.

در كل كار كردن روي اين دست اطلاعات و به دست آوردن نتايج كابردي و قابل اجرا در زندگي برايم چنان جذابيتي پيدا كرده است كه اين روزها، سهم بزرگي از ذهنم، كاملا درگير است.

آرزوی پیروزی...

نتايج كنكور ارشد امروز صبح اعلام شده. خيلي دلم مي خواد بدونم بچه ها چه كردند، اما نمي دونم بايد زنگ بزنم يا نه. اميدوارم ازنتيجه ها راضي باشند. گرچه، من فكر مي كنم مهمتر از رتبه ها انتخاب گرايش و دانشگاست. اميدوارم درست انتخاب كنن. با آرزوي موفقيت هاي روزافزون براي دوستاي گلم:  بهار ... زهرا... و الهام .

...

 

زندگی بازی پیچیده ای ست.

گاهی چنان پیچیده که صحبت کردن منطقی را به فراموشی می سپاریم.

خدایا!

کمکم کن تا کمکشان باشم!

نامه چاپلین به دخترش ( به پیوست کتاب " زندگی پدرم چارلی چاپلین" ترجمه حسن مرندی)

این نامه از بی نظیرترین متونیه که تا به حال خوندم. واقعا از خوندنش لذت می برم، هر از گاهی برای خودم تکرار می کنم خوندنش رو. عاااالیه.


جرالدین دخترم، از تو دورم ولی یک لحظه تصویر تو از برابر دیدگانم دور نمی شود اما تو کجائی ؟ در پاریس افسونگر، روی صحنه تئاتر شانزه لیزه .... می شنوم ..... این را میدانم و چنان است که گوئی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدم هایت را می شنوم . شنیده ام نقش تو در این نمایش پرشکوه، نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است . جرالدین : در این نقش ستاره باش، بدرخش اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گل هائی که برایت فرستاده اند ترا فرصت هشیاری داده، بنشین و نامه ام را بخوان .... من پدر تو هستم امروز نوبت تست که هنر نمائی کنی و به اوج افتخار رسی . امروز نوبت توست که صدای کف زدن های تماشاگران گاهی ترا به آسمان ها ببرد . به آسمان ها برو ولی گاهی هم به روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن، زندگی آنان را که با شکم گرسنه در حالی که پاهایشان از بینوائی می لرزد، هنرنمائی می کنند . من خود یکی از اینان بودم ..... جرالدین دخترم، تو مرا درست نمی شناسی . در آن شب های بس دور، با تو قصه ها بسیار گفتم اما قصه خود را هرگز نگفتم . آن هم داستانی شنیدنی است، داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین محله های لندن، آواز می خواند و می رقصد و صدقه می گیرد . این داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام، من درد نا بسامانی را کشیده ام و از این ها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند، اما سکه تصدق آن رهگذر غرورش را خرد می کرد احساس کرده ام . با این همه زند ه ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند حرفی نباید زد، داستان من به کار نمی آید از تو حرف بزنم، به دنبال نام تو نام من است، چاپلین .... جرالیدن دخترم، دنیائی که تو در آن زندگی می کنی دنیای هنرپیشگی و موسیقی است . نیمه شب، آن هنگام که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آئی، آن ستایشگر ثروتمند را فراموش کن، ولی حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند بپرس و اگرهمسر ش آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار .... به نماینده خود، در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرج های ترا بی چون و چرا بپردازد اما برای خرج های دیگرت، باید برای من صورت حساب بفرستی ..... جرالدین، گاه و بیگاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را بشناس. دست کم روزی یک باربگو هنر در قبل از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد اغلب دو پای او را می شکند ..... وقتی به مرحله ای رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی همان لحظه تئآتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه پاریس برسان، من آنجا را خوب می شناسم، آنجا بازیگران همانند خویش را خواهی دید که از سده ها پیش زیباتر از تو، چالاک تر از تو، و مغرورتر از تو هنر نمائی می کنند . اما درآن جا از نور خیره کننده نورافکن های تئاترشانزه لیزه خبری نیست . نورافکن رقاصگان کولی تنها نورماه است . نگاه کن، آیا بهتر از تو هنرنمائی نمی کنند ؟ اعتراف کن دخترم ..... همیشه کسی هست که بهتر از تو هنرنمائی کند و این را بدان که هرگز در خانواده چارلی چاپلین کسی آن قدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن یا کولی هنرمند حومه پاریس ناسزائی بگوید ... دخترم جرالدین، چکی سفید برای تو فرستادم که هرچه دلت می خواهد بگیری و خرج کنی ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی، با خود بگو سومین فرانک از آن من نیست این مال یک مرد فقیر و گمنام باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد . جستجو لازم نیست . این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت . اگر از پول و سکه برای تو حرف می زنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون پول، این فرزند شیطان خوب آگاهم .... من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هرلحظه برای بندبازانی که بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده راه می روند نگران بوده ام . اما دخترم، این حقیقت را بگویم که مردم بروی زمین استوار و گسترده بیشتر از بند بازان روی ریسمان نا استوار سقوط می کنند .... دخترم جرالدین پدرت با تو حرف می زند . شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان ترا فریب دهد، آنشب این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است ... روزی که چهره زیبای یک اشراف زاده بی بند وبار ترا بفریبد، آن روز است که بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی همیشه سقوط می کنند . از این رو دل به زر و زیور مبند، بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد ..... اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی، با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار و معنی این امر و وظیفه خود را در قبال این موضوع بدان . به مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ائی بنویسد . او بهتر از من معنی عشق را می داند . او برای تعریف عشق که معنی آن یکدلی است شایسته تر از من است ...... دخترم، کار تو بس دشوار است . این را می دانم که بر روی صحنه باله جز تکه ای حریر، بدن نیمه عریان بالرین را چیزی نمی پوشاند، شاید به خاطر هنر بتوان به خود اجازه داد بالرین بود و با بدن نیمه عریان روی صحنه رفت اما شرافت ایجاب می کند که باید پوشیده تر از صحنه بازگشت و هیچکس و هیچ چیز دیگر را در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد که دختری حتی ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند .... برهنگی بیماری عصر ماست . من پیرمرد چارلی چاپلین پدر تو حرف های خنده دار می زنم، اما سعی کن که از آن ده سال پیشتر باشی، مسلماً پیر نخواهی شد ولی از این بندهای عریانی و زیان های آن دور خواهی ماند . به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است. جرالدین برای تو حرف های بسیار دارم ولی به موقع دیگر می گذارم و با این آخرین پیام، نامه ام را پایان می بخشم .

انسا ن باش، پاکدل و یکدل زیرا که گرسنه بودن و صدقه گرفتن و از فقر مردن هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است ......

چارلی چاپلین - پدر تو

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم: پل الوار: شاعر فرانسوی

تو را به جاي همه کساني که نشناخته ام دوست مي دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

براي برفي که اب مي شود دوست مي دارم

تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم

 

تو را به جاي همه کساني که دوست نداشته ام دوست مي دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم

 

براي اشکي که خشک شد و هيچ وقت نريخت

لبخندي که محو شد و هيچ گاه نشکفت

دوست مي دارم ...

 

تو را به خاطر خاطره ها دوست مي دارم

براي پشت کردن به ارزوهاي محال

به خاطر نابودي توهم و خيال دوست مي دارم

تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم

 

تو را به خاطر بوي لاله هاي وحشي

به خاطر گونه ي زرين افتاب گردان

براي بنفشيه بنفشه ها دوست مي دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم

 

تو را به جاي همه کساني که نديده ام دوست مي دارم

تورا براي لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شيرين خا طره ها دوست مي دارم

تورا به اندازه ي همه ي کساني که نخواهم ديد

دوست مي دارم ...

 

اندازه قطرات باران ، اندازه ي ستاره هاي اسمان دوست مي دارم

تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست مي دارم

تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم

تو را به جاي همه ي کساني که نمي شناخته ام ...دوست مي دارم

تو را به جاي همه ي روزگاراني که نمي زيسته ام ...دوست مي دارم

براي خاطر عطر نان گرم

و برفي که آب مي شود

و براي نخستين گناه

تو را به خاطر دوست داشتن...دوست مي دارم

 

تو را به جاي تمام کساني که دوست نمي دارم

دوست مي دارم ...



پ ن: قسمتی از این شعر، تو سریال "مدار صفر درجه" که خیلی دوستش داشتم، خونده شد. یادمه اون موقع خیلی ازش خوشم اومد، گفتم بعدا برم پیداش کنم کاملشو بخونم؛ اما چون تو روزای کنکور بود و مراسم الهام، کلا انگار فراموشم شد. چند روز پیشا اتفاقی پیداش کردم. به نظرم خیلی زیباست این شعر. چه قدر ارزشمنده که کسی رو این همه زیاد و زیبا دوست داشته باشی و یا کسی تو رو این طور دوست داشته باشه؛ اما از هر دوی اینها بهتر، اینه که هر دو نفر اینطور همو دوست داشته باشن و با مراقبت ازش همیشه این زیبایی رو حفظ کنن.

راستی چرا این نعمت نصیب درصد زیادی از آدما نمیشه؟ البته شاید خدا نعمت رو به ادما بده، یا کم توجهی می کنن و از کنارش می گذرند، یا حتی به دست میارنش اما بلد نیستن ازش مراقبت کنن.

اینقدر زیبا این دوست داشتن رو مطرح کرده که دلم عمیقا می خواد کسی رو این همه دوست داشته باشم و البته دوطرفه باشه این دوست داشتن. باید خیلی آرامش بخش و دوست داشتنی باشه.

لحظه ی خطیر: نادر ابراهیمی

امروز بر فرازي ايستاده اي كه هزار راه را مي تواني ديد؛ و ديدگان تو به تو امان مي دهند كه راه ها را تا اعماقشان بپايي.

در آن لحظه هاي خطير كه سپر مي افكني و مي گذاري ديگران به جاي تو بينديشند،

در آن لحظه هايي كه تو ناتواني خويش را در برابر فريادهاي ديگران احساس مي كني،

در آن لحظه اي كه تو از فراز، پا در راهي مي گذاري كه آن سوي آن، اختتام تمام انديشه ها و روياهاست،

در تمام لحظه هايي كه تو مي داني، مي شناسي و خواهي شناخت،

به ياد داشته باش

كه روزها و لحظه ها هيچگاه بازنمي گردند....

شعر: رابيندرانات تاگور

رنج هست، مرگ هست، اندوه جدايي هست،
اما آرامش نيز هست، شادی هست، رقص هست،
خدا هست.
زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.
زندگی همچون رودی بزرگ كه به دريا می رود،
دامان خدا را می جويد .
خورشيد هنوز طلوع ميكند
فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آويخته است :
بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمين مي كشد :
امواج دريا، آواز می خوانند،
بر مي خيزند و خود را در آغوش ساحل گم ميكنند.
گل ها باز می شوند و جلوه می كنند و می روند .
نيستی نيست .
هستی هست .
پايان نيست.
راه هست.
تولد هر كودك، نشان آن است كه :
خدا هنوز از انسان نااميد نشده است .

باز باران...

قطره هاي باران،  پر طنين بر چتر مي بارند و من به زیبایی بی نظیر بهار فكر مي كنم !

آسمان- زيبا و پر سخاوت دست نوازش بر زمين مي كشد،

درختان- در دو سوي خيابان خيس، تولدي دوباره را جشن گرفته اند،

خيابان-زيباتر از هميشه عبور عابران را به نظاره نشسته است،

من- خالي از همه ي دل مشغولي ها، بي هدف، در امتداد خيابان قدم مي زنم،

واي خداي عزيز من، صميمانه دلم مي خواهد:

در آغوش بگيرمت، تنگ؛

روي ماهت را ببوسم، نرم؛

خنده اي سر دهم، شادمانه؛

نجوا كنم در گوشت، عاشقانه:

                                      دوست مي دارمت  بيشتر از  هميشه

 

 

آغازی دیگر

فكر مي كنم نوع آغاز- آغاز يك سال، آغاز يك رابطه، آغاز يك شغل و ... - مهمتر و اثر گذار تر از آن است كه به نظر مي رسد؛ آغاز مي تواند جهت اوليه حركت را تعيين كند و البته منحرف نشدن از مسير صحيح، چيزي ست كه با توجه و باريك بيني ما در طول مسير و طي زمان ميسر خواهد بود. ميزان انرژي و شور و اشتياق ما براي يك شروع، مثل سرمايه گذاري اوليه در يك فعاليت اقتصادي ست كه مسلما بيشتر بودن آن، به پيشبرد بهتر آن فعاليت كمك شاياني مي كند.

دو سه روزي بيشتر به آغاز سال 88 باقي نمانده است. آغازي خوب، و پر از شادي و اميد مي خواهم.

بزرگ جايي براي تغيير كردن ندارد. وقتي مظروف درست به اندازه ظرف شود، تغييري در مظروف ممكن نمي شود، جز به زمين ريختن و تلف شدن آن. مي خواهم خالصانه بپذيرم كه كوچكم، تا بتوانم بزرگ شوم، رشد كنم و ديگري شوم.

مي خواهم هر حرف، و هر گله اي را به هنگام، مطرح كنم؛ نه آنكه با به تعويق انداختنش ، در نهايت به آن دليل كه مجال سخنم نيست، خود را به درد گلوي مزمن دچار كرده باشم.

دانستم همان قدر كه پاي توقع در ميان است، پاي ظرفيت هم بايد در ميان باشد. مي خواهم ميزان من در ارتباط با ديگران، مقدار ظرفيت آنها باشد، نه مقدار توقعشان.

دانستم حقيقت آدم ها، آن نيست كه بر ما آشكار مي كنند، بلكه آن است كه از آَشكار كردنش بر ما عاجزند. مي خواهم براي شناخت آدمها، به جاي گوش كردن به آنچه مي گويند، به آنچه ناگفته مي گذارند، گوش بسپرم.

درهيچ لحظه اي از سفر دشوار زندگي، نمي توان گرفتار نا اميدي نشد. مي خواهم به اميد بازگردم، پيش از آنكه نا اميدي ويرانم كند.

با تمام وجودم دانستم، در تلاطم مشكلات كمي سكوت بايد كرد، شايد خدا حرفي براي گفتن داشته باشد.

درك كردم، آنکه درست سخن نمی گوید داناترین هم که باشد؛ همگان بی سوادش می پندارند.

سالي پر از شادي، پيروزي، آرامش و بركت براي همه آرزومندم؛ مخصوصا براي آناني كه دوستشان دارم.

فقط صدای ساز خود....نه پر حرفی های دیگران!

 

كسي كه با حرف اين و آن، دف زدن را فراموش مي كند،

بي حرف اين و آن هم، آن را رها مي كند.

دف زن، بايد كه فقط صداي ساز خودش را بشنود،

نه پر حرفي هاي اين و آن را!

امروز...

امروز از دوستی حرف های خوبی شنیدم و خوشحالم که هستند هنوز کسانی که می شود با آنها حرف زد و حرف هایشان هم، آرام می کند دریای طوفانی دلم را. كساني که سرشارند از مهربانی و صداقت. كساني كه نگاهشان خط می کشد به روی دلتنگی هایم و بودن کنارشان آرامم می کند.

امروز از ته دل خندیدم و لذت بردم از حرف زدن با کسی که -بدون هیچ ادعایی- دوست بي نظيري ست.

باغ خود رو: دكتر شفيعي كدكني

خروس خانه همسايه مي خواند

و باران سحرگاهان اسفند

فرو مي ريخت از ابري شتابان.

 

گريزان ابرها، بر آبي صبح

-چنان چون قاصدك بر كاسني زار-

روان بودند زي كوه و بيابان.

 

و من در اوج آن لحظه ي خدايي

در آن انديشه و آن بيشه بودم

كه در آن سوي باغ پر گل ابر،

دران ژرف كبود، آيا كسي هست

كه اين باغ شفق گلخانه اوست

و فانوس بلورين ستاره

-برين نيلي رواق جاودان دور-

چراغ روشن كاشانه اوست،

و يا اين باغ،

  خود روي ست و خود روست؟

......


شادم تصور می کنی وقتی ندانی

لبخندهای شادی و غم فرق دارند

...

هميشه فكر مي كردم، حرف زدن ساده ست، حتي زماني كه كاملا به باور نرسيده باشي.

امروز با تمام وجودم در يافتم، گاهي صحبت كردن سخت ترين كار دنياست، حتي اگر از اعماق قلبت، به حرف هايت ايمان داشته باشي.



خلوت ناب به هنگام

امروز بعد از مدت ها، فرصتي پيش آمد تا يك روز كامل با خودم خلوت كنم. هر از گاهي داشتن چنين موقعيتي، از دلچسب ترين توفيق هاست.( به آساني من از كف چون دهم دامان فرصت را؟!)

رفتم سراغ جعبه ي جادويي عزيزم؛ جعبه اي كه پر كردمش از خرده ريزه هايي كه، از يك روز تا 15 سال قدمت دارند و هر كدومشون برام بيشتر از يك دنيا ارزشمند هستند. جعبه جادويي عزيزم مي تونه- البته فقط توي خلوت خودمون- خاطرات شيرين و تلخ گذشته رو برام زنده كنه. تو مدتی که رفتم سراغ جعبه جادویی: يك لحظه لبخند مهمون لبام شد، بعد يكدفعه  بغض كردم و دلتنگ شدم ، بعدش با ديدن يه سري چيز ديگه، چنان زدم زير خنده كه اگه بابابزرگم مي ديد، دادش درمي آمد كه "دختر جون! نخودي بخند، اين چه وضع خنديدنه؟! " مطمئنم هر كس مخفيانه منو در اين موقعيت مي ديد، به سلامتم عميقا شك مي كرد. آخه حتما با خودش فكر مي كرد ديدن اين خرت و پرت ها (چند تا كارت صد آفرين دوران ابتدايي، يك دفترچه خاطرات 13 ساله، چند تا عروسك، یه شمع نیم سوختهُ، دست خط اول ابتدایی زهرا، چند تا لوح تقدير، ) چه طور مي تونه حال يك آدم سالم رو منقلب كنه!

بعدش چند تا سي دي عكس هاي دانشجويي رو آوردم و نشستم به تماشا. چند تا از سرودهاي كوهستان كه توي اردوهاي كوهنوردي بچه ها مي خونند، چاشني اش كردم كه حسابي حال و هوا رو تغيير داد. ديدن كليپ دماوند، دوباره چنان احساسي در من ايجاد كرد كه باليدن حق كلام را ادا نمي كند! در نهايت فكر كنم چند ماهي توي اين چند ساعت، زندگي كردم.

خوابم نمی آید...

خوابم نمي آيد

خوابم نمي آيد

تو گر تمام شمع هاي آشنايي را كني خاموش

و بر در و ديوار اين شهر تماشايي

صدها چراغ خواب بياويزي

با صد هزاران رنگ؛

خوابم نخواهد برد.


باز دوباره بی خوابی زده به سرم. از بی خوابی دارم به امروز فکر می کنم. فکر می کنم که یکی از لذت بخش ترین دقایق زندگی آدم، لمس خوشبختی دوستانشه. رابطه ی قشنگ  دو تا از همکلاسی هام که با هم ازدواج کردن و البته از بهترین دوستان من هستند، همیشه باعث خوشحالی من میشه. فکر می کنم هر کدوم برای دیگری مناسب ترین گزینه ی ممکن هستند. پاکی و خوش قلبی و بی غل و غشی از مشخصه هایی اند که محبتمو بهشون چند برابر می کنه.

راستی،امروز احساس کردم یک جمع دوستانه سالم و خوب،از موهبت هایی ست که باید قدردانش بود.

قهر کرده ای انگار!

خداي من ؛

نگاه نمي كني درمانده اي  را كه تمام چشم اميدش به توست،

گوش نمي كني آشفته اي را كه فقط براي تو سخن مي گويد؛

نزديك نمي شوي به مهجوري كه قلبش از دوري تو يخ بسته است؛

در آغوش نمي گيري تنهايي را كه دلش براي گرماي آغوشت پر مي زند؛

لبخند نمي زني به روي اندوهگيني كه لبخندت اميد دوباره ي زندگيست براي او؛

آرام نمي كني بي قراري را كه ياد تو را تنها آرامي بخش جانها مي داند؛

نمي بخشي گنهكاري را كه بغض راه گفتنش را بسته است؛

قهر كرده اي انگار...

 

سفر در زمان!

امروز اخبار داشت در مورد برگزاری آزمون ارشد امسال صحبت می کرد. و من سفر كردم به پارسال همين موقع ها. خاطرات آن روزها دوباره در ذهنم زنده شدند.حمايت هاي دوستان عزيزم در روزهاي پر اضطراب مانده تا كنكور، روحيه دادن ها و پي گيري هايشان حتي براي گرفتن كارت. خوب خاطرم هست كه اين حمايت ها، مرا از باتلاق ركودي كه در هفته ي آخر، در آن دست و پا مي زدم، چه پر انرژي بيرون كشيد. به ياد روز كنكور افتادم. قبل از امتحان، غرق خواهش از خدا بودم. اما بعد از امتحان ، كه اصلا نمي دانستم چه خبر است. من فقط شاد بودم، شاد شاد؛ براي پايان گرفتن آن دوره سخت و پر استرس. يادم هست كه يك ساعتي را در آن هواي سرد، پياده روي كردم؛ در حالي كه اصلا نمي دانستم كه روي زمينم يا هوا. درست احساس يك زنداني بي گناه را داشتم كه مورد عفو واقع شده بود. فروشگاه ها، ماشين ها، آدم ها، و حتي آسمان شكل زيباتري داشتند؛ انگار. دلم مي خواست تا خود صبح، بي هدف، قدم مي زدم. فكر كنم چند نفري با ديدن سرخوشي، كه با ديدگان خيره به آسمان قدم مي زد؛ سخت به شگفت آمدند! اما در آن لحظات هيچ كس و هيچ چيز برايم كوچكترين اهميتي نداشت. احساس بي نظيري را تجربه كردم كه يادش هم زيباست. خوب يادم هست كه زماني كه به خانه رسيدم، همه نگران و منتظر، يكباره با هم پرسيدند:  " چي شد؟ " و من هيچ جوابي نداشتم، هيچ جوابي، اصلا نمي دانستم چه طور امتحان داده ام. (با خودم فكر كردم كه چه خوب بود گوشيم همراهم نبود، وگرنه اين خلوت دوست داشتني بي نظير از من دريغ مي شد.) چند ساعتي كه گذشت، يواش يواش احساس كردم كه سيالات چه قدر سخت بود. يادم افتاد كه من دچار كمبود وقت شدم. و  يك آن از اين كه فقط به هفت تا سوال سازه جواب دادم، ترسيدم. اما دلم نمي خواست كه هيچ چيز و هيچ كس شادي مرا مكدر كند؛ پس بي خيال شدم. تماس دوستی مرا غرق حيرت كرد كه در مدت سه ساعت بعد از كنكور با آمار خوبي مرا از حال و روز بقيه باخبر كرد. و من خوشحال تر شدم وقتي دانستم كه واقعا سيالات سخت بوده و سايرين هم چندان تعريفي، امتحان نداده اند.

چشمه ی کوچک: نیما یوشیج

گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا
گه به دهان بر زده کف چون صدف
گاه چو تیری که رود بر هدف
گفت : درین معرکه یکتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم
چون بدوم ، سبزه در آغوش من
بوسه زند بر سر و بر دوش من
چون بگشایم ز سر مو ، شکن
ماه ببیند رخ خود را به من
قطره ی باران ، که در افتد به خک
زو بدمد بس کوهر تابنک
در بر من ره چو به پایان برد
از خجلی سر به گریبان برد
ابر ، زمن حامل سرمایه شد
باغ ،‌ز من صاحب پیرایه شد
گل ، به همه رنگ و برازندگی
می کند از پرتو من زندگی
در بن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟
زین نمط آن مست شده از غرور
رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور
دید یکی بحر خروشنده ای
سهمگنی ، نادره جوشنده ای
نعره بر آورده ، فلک کرده کر
دیده سیه کرده ،‌شده زهره در
راست به مانند یکی زلزله
داده تنش بر تن ساحل یله
چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید
وان همه هنگامه ی دریا بدید
خواست کزان ورطه قدم درکشد
خویشتن از حادثه برتر کشد
لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند
خلق همان چشمه ی جوشنده اند
بیهوده در خویش خروشنده اند
یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی گنهان سوخته
لیک اگر پرده ز خود بردرند
یک قدم از مقدم خود بگذرند
در خم هر پرده ی اسرار خویش
نکته بسنجند فزون تر ز پیش
چون که از این نیز فراتر شوند
بی دل و بی قالب و بی سر شوند
در نگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود
آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
و آنچه بکردند ز شر و ز خیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه به جا مانده بهای دل است
کان همه افسانه ی بی حاصل است


پ.ن: خیلی این شعر رو دوست دارم، خیلی. هم مضمون بی نظیری داره، هم آهنگش زیباست و هم خیلی جالب و دوست داشتنی ارتباط برقرار کرده بین مردم و عناصر طبیعت.

ارتباط مستقیم

مدتي ست روي عوامل تاثير گذار بر سوتي دادن كار مي كنم. (با هدف اصلاح نقص هاي جزئي!!!) امروز بعد از مدت ها به يك نتيجه قابل مطرح دست پيدا كردم.

 "خستگي با ميزان سوتي در واحد زمان ارتباط مستقيم دارد."

گواه اثبات اين ادعا :

شخص مجهولي(!) در اوج خستگي و اعصاب خردي، در حالي كه آخرين امتحان ترمش را خراب كرده بود؛ گفت:

كار هر بز نيست خرمن كوفتن........ مرد نر مي خواهد و گاو كهن!

تلفن همراه همين شخص، گويا دچار مشكلي ست كه نمي تواند  شکلک بوسيدن را بفرستد اما قادر به دريافت آن هست. شخص ادعا مي كند: "من نمي تونم بوس بفرستم، اما مي تونم بوس دريافت كنم!"